درود بر روان و فروهر این فرزانه اندیشمند بزرگ و فرزند راستین ایرانزمین
او به درستی حال و آینده ایران را پس از تازش عرب و یورش ترکان به سرایش در آورد و به چالش کشاند، کسانی که با فر و فرهنگ و آیین انسانی ایرانیان در کشمکش و تضاد بوده و هستند و خواهان نابودی آنند، و تا به امروز ان را ادامه داده و میدهند، از دیدگاه فردوسی تا هنگامی که فر هنگ و آیین و گفتار اهورایی ایران با فرهنگ اهریمنی آمیخته باشد روزگار ایران و مردمش همواره آشفته و پریشان و رو به نیستی میرود. گفتار نژاده و اصیل بودن فر و فرهنگ ایران و دوری از آیین و فرهنگ ضد ایرانی تنها در خصوص فرهنگ و آیین است نه در رابطه با نژاد انسانها.
چه بسا که برخی از ایرانیان از فر و فرهنگ آیین نژادهی خود دور شدند و به اهریمن و دیو پیوستند و چه بسا که بسیاری از انیرانیان ( بیگانگان) که فر و فرهنگ ایرانی را برگزیدند و به راستی و خردورزی و انسانیت رسیدند، پس پیام فردوسی برای انسان بودن و پیروی از فر و فرهنگی است که جامعه ایرانی و در پی آن جهان را به سوی روشنی و راستی و دانایی رهسپار است. از آنجا که فرهنگ ایرانی سرآغاز داد و آیین راستی و خردورزی است و در دوران کهن تاریخ آن را به کنش و رفتار درآورده و همواره زبانزد جهانیان بوده، فردوسی خواهان برجای ماندن آن فر و فرهنگ است و اجرا و به کنش درآوردن و انجام ان را در بودن فرهنگ نژاده راستین ایرانی میداند…
🌹روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی فرخنده باد 🌹
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر | ز اختر همه تازیان است بهر | |
نه تخت و نه تاج و نه زرینه کفش | نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش | |
برنجد یکی دیگری برخورد | به داد و به به بخشش همی ننگرد | |
ز پیمان بگردند و از راستی | گرامی شود کژی و کاستی | |
پیاده شود مردم جنگجوی | سوار آنکه لاف آرد و گفتوگوی | |
کشاورز جنگی شود بیهنر | نژاد و هنر کمتر آید ببر | |
رباید همی این ازان آن از این | ز نفرین ندانند باز آفرین | |
بد اندیش گردد پدر بر پسر | پسر بر پدر همچنین کارگر | |
شود بنده بیهنر شهریار | نژاد و بزرگی نیاید بکار | |
از ایران و ز ترک و ز تازیان | نژادی پدید آید اندر میان | |
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود | سخنها به کردار بازی بود | |
همه گنجها به زیر دامن نهند | بمیرند و کوشش به دشمن دهند | |
زیان کسان از پی سود خویش | بجویند و دین اندر ارند پیش | |
نباشد بهار و زمستان پدید | نیارند هنگام رامش نبید | |
چو بسیار ازین داستان بگذرد | کسی سوی آزادگان نگردد | |
بریزند خون از پی خواسته | شود روزگار بد آراسته |